مراجعه به متن

مراجعه به فهرست مطالب

از ایمانشان سرمشق بگیریم | یوسف

‏‹لطفاً این خواب را بشنوید›‏

‏‹لطفاً این خواب را بشنوید›‏

یوسف با حسرت به سوی شرق می‌نگریست و در آرزوی آن بود که خود را از کاروان جدا ساخته،‏ فرار کند.‏ در جایی نه چندان دور،‏ در پشت آن تپه‌ها،‏ وطن او حِبرون قرار داشت.‏ نزدیک غروب بود و پدر او یعقوب در خانه‌شان در حال استراحت بود و از بلایی که بر سر پسر محبوبش آمده بود،‏ هیچ اطلاعی نداشت.‏ اما یوسف نمی‌توانست به پیش او بازگردد؛‏ تنها چیزی که این جوان می‌دانست این بود که شاید هرگز نتواند چهرهٔ سالخوردهٔ پدر عزیزش را دوباره ببیند.‏ تاجران در حالی که شترانشان را در جاده‌ای پررفت و آمد به سوی جنوب هدایت می‌کردند،‏ به یوسف چشم دوخته بودند.‏ آنان اکنون اربابان یوسف بودند و مدام او را تحت نظر داشتند.‏ این پسر برای آنان همچون صَمْغ و روغن خوشبو کالایی باارزش بود—‏کالایی که در سرزمین دوردست،‏ یعنی در مصر سود هنگفتی برایشان به همراه می‌آورد.‏

یوسف در آن زمان،‏ احتمالاً جوانی ۱۷ ساله بود.‏ تصوّر کنید که او به سمت غرب برمی‌گردد و به خورشید که در کرانهٔ دریای بزرگ به افق نزدیک می‌شود،‏ نگاه می‌کند و در این فکر فرو می‌رود که چرا چنین مصیبتی گریبانگیر او شده است.‏ او نمی‌توانست باور کند که برادرانش اول قصد کشتن او را داشتند،‏ اما سپس وی را به تاجران به بردگی فروختند.‏ حتماً برای یوسف سخت بود که جلوی اشک‌های خود را بگیرد.‏ او حتی نمی‌توانست تصوّر کند که چه آینده‌ای در انتظار اوست.‏

یوسف آزادی‌اش را از دست داد،‏ اما نه ایمانش را

چرا یوسف دچار چنین مصیبتی شده بود؟‏ ما از ایمان این جوان که از سوی اعضای خانوادهٔ خود تحت آزار و اذیت قرار گرفته و طرد شده بود،‏ چه یاد می‌گیریم؟‏

خانواده‌ای با پیشینهٔ پیچیده

یوسف از یک خانوادهٔ بزرگ بود،‏ اما اعضای خانواده‌اش سعادتمند و متحد نبودند.‏ کتاب مقدّس اثرات مخرّب چندهمسری را در خانوادهٔ یعقوب به‌روشنی به تصویر می‌کشد.‏ خدا هر چند در ابتدای آفرینش بشر معیار تک‌همسری را قرار داده بود،‏ اجازه داد که رسم چندهمسری که ریشهٔ عمیقی در آداب و رسوم آن زمان داشت،‏ تا آمدن پسرش ادامه یابد.‏ با آمدن عیسی معیار تک‌همسری بار دیگر برقرار شد.‏ (‏مَتّی ۱۹:‏۴-‏۶‏)‏ یعقوب حداقل ۱۴ فرزند داشت که از چهار زن به دنیا آمده بودند؛‏ دو زن یعقوب لیه و راحیل بودند که کنیزان خود زلفه و بِلْهَه را به‌زنی به یعقوب دادند.‏ یعقوب از همان اول عاشق راحیل زیبا بود.‏ او به لیه خواهر راحیل که او را با فریب به همسری وی درآورده بودند،‏ چنین احساسی نداشت.‏ واضح است که رقابتِ سخت و درازمدتی که بین آن دو زن وجود داشت و حسادت آنان بر روی فرزندانشان بی‌تأثیر نبود!‏—‏پیدایش ۲۹:‏۱۶-‏۳۵؛‏ ۳۰:‏۱،‏ ۸،‏ ۱۹،‏ ۲۰؛‏ ۳۷:‏۳۵‏.‏

راحیل برای مدتی طولانی نازا بود و هنگامی که سرانجام یوسف را زایید،‏ یعقوب سالخورده بود.‏ یوسف نزد پدرش یعقوب از جایگاهی خاص برخوردار بود.‏ برای مثال،‏ وقتی که همهٔ اعضای خانوادهٔ یعقوب در راه بودند که عیسو برادر خشن و خطرناک او را ملاقات کنند،‏ یعقوب ترتیبی داد که راحیل و یوسفِ کوچک در میان خانواده از امن‌ترین جا برخوردار شوند.‏ آن روزِ پراضطراب احتمالاً بر یوسف تأثیر عمیقی گذاشته بود.‏ تصوّر کنید که او با چشمانی متعجب به پدر سالخورده،‏ اما نیرومند خود نگاه می‌کرد و به خودش می‌گفت:‏ «چرا پدرم می‌لنگد؟‏» مسلّماً هنگامی که به دلیل آن پی برد،‏ بسیار متحیّر شد.‏ او شنید که پدرش شب پیش با فرشته‌ای قدرتمند مجاهده کرده است!‏ چرا؟‏ زیرا در پی این بود که از یَهُوَه برکت بگیرد.‏ پاداش یعقوب این بود که نامش به اسرائیل تغییر یافت.‏ این نام بعدها بر قومی بزرگ نهاده شد!‏ (‏پیدایش ۳۲:‏۲۲-‏۳۱‏)‏ با گذشت زمان بر یوسف آشکار شد که هر یک از پسران اسرائیل یکی از سران قبایل آن قوم بزرگ می‌شد!‏

یوسف هنوز جوانی بیش نبود که به سوگ عزیزترین شخص در زندگی خود نشست.‏ مادر او در هنگام زایمان برادرش بنیامین جان داد.‏ پدر او به‌شدّت سوگواری کرد.‏ یعقوب را تصوّر کنید که با ملایمت اشک چشمان یوسف را پاک می‌کرد و با همان امیدی که مایهٔ تسلّی پدربزرگش ابراهیم بود،‏ به پسرش تسلّی می‌داد.‏ مسلّماً یوسف از شنیدن این که یَهُوَه روزی مادرش را به زندگی باز می‌گرداند،‏ بسیار دلگرمی می‌یافت!‏ شاید پس از آن،‏ محبت یوسف به «خدای زندگان،‏» حتی بیشتر هم شده بود.‏ (‏لوقا ۲۰:‏۳۸؛‏ عبرانیان ۱۱:‏۱۷-‏۱۹‏)‏ یعقوب پس از واقعهٔ جانسوز مرگ همسرش،‏ همیشه با دو پسری که راحیل برایش باقی گذاشته بود،‏ با مهربانی و ملایمت رفتار می‌کرد.‏—‏پیدایش ۳۵:‏۱۸-‏۲۰؛‏ ۳۷:‏۳؛‏ ۴۴:‏۲۷-‏۲۹‏.‏

معمولاً چنین رفتاری بسیاری از بچه‌ها را لوس و فاسد می‌سازد؛‏ اما یوسف از خصوصیات خوب والدینش درس گرفت و نه تنها ایمانی قوی،‏ بلکه قوّهٔ تشخیص خوب و بد را نیز در خود پرورش داد.‏ یوسف ۱۷ ساله بود که چوپان شد.‏ او هنگامی که در کار چوپانی به برادرانش که از وی بزرگ‌تر بودند کمک می‌کرد،‏ به بعضی از اشتباهات آنان پی برد.‏ آیا او وسوسه شد که برای خشنود ساختن برادرانش موضوع را مخفی نگه دارد؟‏ آنچه واضح است یوسف کار درست را انجام داد؛‏ او موضوع را به اطلاع پدرش رساند.‏ (‏پیدایش ۳۷:‏۲‏)‏ احتمالاً این عمل شجاعانهٔ یوسف ثابت کرد که دیدگاه بسیار خوبی که یعقوب از این پسر عزیزش داشت،‏ اشتباه نبود.‏ چقدر خوب است که جوانان مسیحی بر روی این سرمشق عالی فکر کنند!‏ هنگامی که وسوسه می‌شوید تا گناه جدّی شخصی همچون برادر،‏ خواهر و یا دوست‌تان را پنهان کنید،‏ خردمندانه است که از یوسف سرمشق بگیرید و مطمئن شوید که موضوع به اطلاع مسئولانی که می‌توانند به خطاکار کمک کنند،‏ رسیده است.‏—‏لاویان ۵:‏۱‏.‏

ما همچنین می‌توانیم از خانوادهٔ یوسف درس بگیریم.‏ با این که امروزه در بین مسیحیان حقیقی چندهمسری وجود ندارد،‏ اما خانواده‌های زیادی در میانشان هستند که از والدین ناتنی،‏ فرزندان ناتنی و برادر یا خواهر ناتنی تشکیل شده‌اند.‏ درسی که همهٔ ما می‌توانیم از خانوادهٔ یعقوب بگیریم این است که فرق قائل شدن و جانبداری کردن باعث تضعیف اتحاد خانواده می‌شود.‏ در خانواده‌هایی که اعضای آن ناتنی هستند،‏ والدین خردمند هرچه در توان دارند،‏ انجام می‌دهند تا فرزندان تنی و ناتنی خود را مطمئن سازند که هر یک از آنان را دوست دارند،‏ به هر یک از آنان توانایی‌هایی منحصربه‌فرد عطا شده است و هر کدام به نوبهٔ خود می‌تواند در سعادت خانواده سهمی داشته باشد.‏—‏رومیان ۲:‏۱۱‏.‏

حسادت در دل آنان ریشه می‌کند

یعقوب به خاطر ایمان و درستکاری یوسف او را بیشتر دوست داشت

احتمالاً به دلیل شجاعت یوسف برای انجام کار درست بود که یعقوب به نشان قدردانی برای پسرش ردایی مخصوص تهیه دید.‏ (‏پیدایش ۳۷:‏۳‏)‏ آن ردا،‏ در بعضی ترجمه‌ها جامهٔ رنگارنگ نیز ترجمه شده است،‏ اما شواهد کمی در مورد نقش یا رنگ آن وجود دارد.‏ شاید آن ردایی فاخر و بلند بود که تا مچ دست‌ها و پاها را می‌پوشانید.‏ احتمالاً آن جامه از نوعی بود که اشراف یا شاهزاده‌ها می‌پوشیدند.‏

مطمئناً یعقوب از دادن آن ردا به یوسف قصد خوبی داشت و احتمالاً یوسف نیز با دریافت آن که نشانگر لطف و محبت پدرش بود،‏ تحت تأثیر قرار گرفت.‏ اما آن ردا برای یوسف مشکلاتی بزرگ به بار آورد.‏ همان طور که گفته شد کار آن پسر جوان چوپانی بود،‏ یعنی کاری شاق و پرزحمت.‏ اکنون تصوّر کنید که آن جوان با چنین ردای فاخری تلاش می‌کند که از میان علف‌های بلند رد شود،‏ از صخره‌ها بالا رود و یا سعی می‌کند که گوسفندی گمشده را که در بوته‌ای خاردار گرفتار شده است،‏ رها سازد.‏ از آن بدتر،‏ تصوّر کنید که این ردا که نشانگر لطف ویژهٔ یعقوب به یوسف بود،‏ چه تأثیری می‌توانست بر روی رابطهٔ یوسف با برادرانش بگذارد؟‏

کتاب مقدّس اینچنین پاسخ می‌دهد:‏ ‹چون برادرانش دیدند که پدر ایشان،‏ او را بیشتر از همهٔ برادرانش دوست می‌دارد،‏ از او کینه به دل گرفتند و نمی‌توانستند با وی به سلامتی سخن گویند.‏›‏ * (‏پیدایش ۳۷:‏۴‏)‏ شاید بتوان حسادت برادران یوسف را درک کرد،‏ اما عمل نابخردانهٔ آنان این بود که خود را تسلیم آن احساس مخرّب و کشنده کردند.‏ (‏امثال ۱۴:‏۳۰؛‏ ۲۷:‏۴‏)‏ آیا هرگز برای شما پیش آمده است که توجه یا عزّتی را که انتظار داشتید به شما داده شود به کسی دیگر داده باشند؟‏ آیا در آن هنگام حس کردید که حسادت وجودتان را پر کرده است؟‏ برادران یوسف را به یاد آورید.‏ حسادتِ آنان باعث شد که به کارهایی دست زنند که بعدها به‌شدّت پشیمان شدند.‏ سرمشق آنان به مسیحیان یادآوری می‌کند که بسیار حکیمانه است ‹با کسانی که شادمانند،‏ شادی کنند.‏›—‏رومیان ۱۲:‏۱۵‏.‏

مسلّماً یوسف حس می‌کرد که برادرانش با او دشمنی دارند.‏ پس،‏ آیا او هر وقت که برادرانش در اطراف او بودند،‏ ردای مرغوبش را پنهان می‌کرد؟‏ شاید وسوسه شد که این کار را انجام دهد.‏ اما به خاطر آورید که یعقوب می‌خواست آن ردا نشانهٔ لطف و محبتش به او باشد.‏ خواست یوسف این بود که بر طبق اعتمادی که پدرش به او داشت زندگی کند و چون به پدرش وفادار بود آن ردا را می‌پوشید.‏ ما می‌توانیم از سرمشق او فایده ببریم.‏ اگرچه پدر آسمانی ما هرگز تبعیض قائل نمی‌شود،‏ اما گاه‌گاهی توجه خاصّی به خادمان وفادارش نشان داده،‏ آنان را مورد لطف خود قرار می‌دهد.‏ علاوه بر این،‏ او از آنان می‌خواهد که از این دنیای فاسد که از امور غیراخلاقی مملو است،‏ جدا بمانند.‏ این رفتار مسیحیان حقیقی آنان را از مردم اطرافشان مجزا می‌کند،‏ درست همان طور که ردای ویژهٔ یوسف او را از اطرافیانش جدا می‌کرد.‏ چنین رفتاری گاهی اوقات دیگران را تحریک می‌کند که حسادت و دشمنی بورزند.‏ (‏۱پِطرُس ۴:‏۴‏)‏ آیا یک مسیحی باید هویت اصلی خود را که خدمتگزار خدا است،‏ پنهان سازد؟‏ خیر؛‏ مانند یوسف باید عمل کرد،‏ چون او هم نباید ردای خود را پنهان می‌کرد.‏—‏لوقا ۱۱:‏۳۳‏.‏

خواب‌های یوسف

چندی نگذشت که یوسف دو خواب عجیب دید.‏ در خواب اولش دید که او و برادرانش بافه‌های گندم می‌بستند.‏ اما سپس،‏ بافه‌های برادرانش دور بافهٔ او جمع شدند و به بافهٔ او که بر پا ایستاده بود،‏ تعظیم کردند.‏ در خواب دوم یوسف،‏ خورشید،‏ ماه و ۱۱ ستاره به او تعظیم کردند.‏ (‏پیدایش ۳۷:‏۶،‏ ۷،‏ ۹‏)‏ مفهوم این خواب‌های عجیب و واقعی چه بود و یوسف چه کار باید می‌کرد؟‏

آن خواب‌ها از سوی یَهُوَه خدا بود.‏ آن‌ها در اصل پیشگویی‌هایی بود که خدا می‌خواست از طریق یوسف اعلام کند.‏ به عبارتی دیگر،‏ یوسف باید کاری را می‌کرد که همهٔ پیامبران بعد از او کردند.‏ آنان پیام‌ها و داوری‌های خدا را به قوم نافرمان او اعلام کردند.‏

یوسف با نرمی به برادرانش گفت:‏ ‹لطفاً این خوابی را که دیده‌ام،‏ بشنوید.‏› برادرانش وقتی خواب او را شنیدند،‏ اصلاً آن را نپسندیدند.‏ آنان پاسخ دادند:‏ ‹آیا واقعاً بر ما سلطنت خواهی کرد؟‏ و بر ما مسلّط خواهی شد؟‏› بدین سان خواب‌ها و سخنان یوسف بر کینهٔ برادرانش افزود.‏ هنگامی که یوسف خواب دوم را برای پدر و برادرانش تعریف کرد،‏ آنان واکنش بهتری نشان ندادند.‏ در کتاب مقدّس در این مورد می‌خوانیم:‏ «پدرش او را توبیخ کرده،‏ بوی گفت:‏ ‹این چه خوابی است که دیده‌ای؟‏ آیا من و مادرت و برادرانت حقیقتاً خواهیم آمد و تو را بر زمین سجده خواهیم نمود؟‏›» با وجود این،‏ یعقوب بر روی این موضوع فکر می‌کرد.‏ آیا امکان دارد که یَهُوَه با این پسر ارتباط برقرار کرده باشد؟‏—‏پیدایش ۳۷:‏۶،‏ ۸،‏ ۱۰،‏ ۱۱‏.‏

یوسف اولین و همچنین آخرین خدمتگزار یَهُوَه نبود که از او خواسته شد تا پیامی نبوی را به دیگران اعلام کند؛‏ پیامی که برای دیگران ناخوشایند است و حتی به آزار و شکنجهٔ حامل آن منجر می‌شود.‏ عیسی که در میان این پیام‌آوران بزرگ‌ترین آنان بود،‏ به پیروانش گفت:‏ «اگر مرا آزار رسانیدند،‏ با شما نیز چنین خواهند کرد.‏» (‏یوحنا ۱۵:‏۲۰‏)‏ همهٔ مسیحیان در هر سنی که باشند می‌توانند از ایمان و شجاعت یوسف جوان بسیاری درس‌های آموزنده بگیرند.‏

نفرت به اوج خود می‌رسد

اندکی بعد یعقوب یوسف جوان را در پی برادرانش فرستاد.‏ پسران بزرگ یعقوب گوسفندان را برای چرا به طرف شمال در نزدیکی شهر شکیم برده بودند.‏ شکیم همان جایی بود که آنان مدتی پیش دشمنان بسیاری برای خود ساختند.‏ پس طبیعی بود که یعقوب نگران پسرانش باشد.‏ از این رو یوسف را فرستاد تا از احوال آنان باخبر شود.‏ آیا می‌توانید احساس یوسف را تصوّر کنید؟‏ او می‌دانست که نفرت برادرانش از او بیش از هر زمانی است!‏ می‌دانست که برادرانش از این که او به نمایندگی از طرف پدرشان آمده است،‏ چندان خوشحال نخواهند شد!‏ با این حال یوسف از پدرش اطاعت کرد و راهی سفر شد.‏—‏پیدایش ۳۴:‏۲۵-‏۳۰؛‏ ۳۷:‏۱۲-‏۱۴‏.‏

شکیم حدود ۸۰ کیلومتر از حِبرون فاصله داشت.‏ پس یوسف باید چهار یا پنج روزی با پای پیاده به طرف شمال سفر می‌کرد.‏ اما وقتی به شکیم رسید پی برد که برادرانش به طرف دوتان رفته‌اند.‏ پس باید حدود ۲۲ کیلومتر دیگر به طرف شمال راه می‌رفت.‏ سرانجام در حوالی دوتان بود که برادران یوسف از دور او را دیدند که به طرفشان می‌آید.‏ کتاب مقدّس گفتگوی آنان را چنین نقل می‌کند:‏ ‹صاحب خواب‌ها را ببینید که می‌آید.‏ اکنون بیایید او را بکشیم،‏ و به یکی از این چاه‌ها بیندازیم،‏ و بگوییم که جانوری درنده او را خورد.‏ و ببینیم خواب‌هایش چه می‌شود.‏› اما رَؤبین به این امید که بتواند برادرش را نجات دهد،‏ دیگر برادرانش را قانع ساخت که یوسف را زنده به چاهی بیندازند.‏—‏پیدایش ۳۷:‏۱۹-‏۲۲‏.‏

یوسف غافل از همه جا،‏ نزد برادرانش رفت.‏ او بی‌شک امید داشت که بتواند با صلح و دوستی جویای احوالشان شود.‏ اما برادرانش به طرف او حمله‌ور شدند،‏ با خشونت ردای مخصوصش را از برش کندند،‏ او را به طرف چاهی خشک کشیدند و به داخل آن انداختند.‏ یوسف پس از آن که از شوک روحی و جسمی‌ای که به او وارد شده بود،‏ بیرون آمد،‏ به‌سختی بر پاهای خود ایستاد.‏ واضح بود که نمی‌تواند به‌تنهایی از آن چاه بیرون بیاید.‏ از قعر چاه،‏ او تنها دایره‌ای کوچک از آسمان را می‌دید و صدای برادرانش را نیز دیگر به‌سختی می‌شنید.‏ یوسف فریادکنان به آنان التماس می‌کرد،‏ اما برادرانش توجهی نمی‌کردند و با سنگ‌دلی در آن نزدیکی غذا می‌خوردند.‏ آنان در غیاب رَؤبین بار دیگر تصمیم گرفتند که یوسف را به قتل برسانند،‏ اما یهودا آنان را متقاعد کرد که یوسف را به تاجرانی که از آن محل می‌گذشتند،‏ بفروشند.‏ دوتان بر سر راه تجاری‌ای بود که از مصر می‌گذشت و چیزی نگذشت که کاروان اسماعیلیان و مدیانیان از آنجا عبور کردند.‏ آنان پیش از آن که رَؤبین باز گردد،‏ معامله را تمام کردند و برادر خود را به ۲۰ سکهٔ نقره به بردگی فروختند.‏ *‏—‏پیدایش ۳۷:‏۲۳-‏۲۸؛‏ ۴۲:‏۲۱‏.‏

یوسف برای انجام دادن آنچه درست است از خود پایداری نشان داد،‏ اما برادرانش از او نفرت داشتند

اکنون کاروان به سمت جنوب حرکت می‌کرد و یوسف را با خود به مصر می‌برد.‏ به نظر می‌رسید که برای یوسف دیگر هیچ چیز باقی نمانده است.‏ ریشهٔ این نهال جوان را از خاک کاشانه‌اش کنده بودند!‏ او دیگر برای سالیان سال،‏ هیچ خبری از خانواده‌اش نمی‌شنید؛‏ خبر نمی‌گرفت که رَؤبین وقتی آمد و دید که برادرش رفته است،‏ چه تشویش خاطری داشت،‏ خبر نمی‌گرفت که پدرش یعقوب وقتی خبر مرگ پسر عزیزش را به او دادند در چه اندوه عمیقی فرو رفت،‏ خبر نمی‌گرفت که حالِ پدربزرگ سالمندش اسحاق چطور است و باخبر نمی‌شد که برادر عزیز و کوچکش بنیامین که دلش برای او بسیار تنگ می‌شد،‏ در چه حال و وضعی است.‏ اما آیا یوسف به‌راستی همه چیز را از دست داده بود؟‏—‏پیدایش ۳۷:‏۲۹-‏۳۵‏.‏

آنچه برادران یوسف نتوانستند از او بگیرند،‏ ایمان او بود.‏ او از خدای خود یَهُوَه شناختی خوب داشت و هیچ چیز نمی‌توانست آن را از او برباید؛‏ نه دوری از خانه،‏ نه سفر طولانی به مصر در بند بردگی و نه حتی خفّتی که هنگام فروخته شدن به مرد ثروتمندی به نام فوطیفار متحمّل شد.‏ (‏پیدایش ۳۷:‏۳۶‏)‏ تمام این سختی‌ها ایمان یوسف را قوی‌تر ساخت و حتی عزم او را راسخ‌تر کرد تا همواره به خدا نزدیک بماند.‏ در مقالات آینده خواهیم دید که چگونه ایمان یوسف سبب شد که یَهُوَه از او به نحوی چشمگیر استفاده کند و همچنین کمکی فوق‌العاده برای خانوادهٔ مصیبت‌زده‌اش باشد.‏ چقدر خردمندانه است که ما نیز ایمان او را سرمشق قرار دهیم!‏

^ بند 15 برخی از پژوهشگران معتقدند که هدیهٔ یعقوب به یوسف،‏ گواهی بود برای برادرانش که پدرشان قصد دارد حق نخست‌زادگی را به آن پسر بدهد.‏ برادرانش می‌دانستند که یوسف اولین پسری بود که راحیل زن مورد علاقهٔ یعقوب برایش آورده بود؛‏ راحیل همان زنی بود که یعقوب نخست می‌خواست با او ازدواج کند.‏ علاوه بر این،‏ رَؤبین که نخست‌زادهٔ یعقوب بود با زن صیغه‌ای پدرش همخواب شد.‏ او با این کار برای پدرش رسوایی به بار آورد و در واقع حق نخست‌زادگی خود را از دست داد.‏—‏پیدایش ۳۵:‏۲۲؛‏ ۴۹:‏۳،‏ ۴‏.‏

^ بند 25 دقت کتاب مقدّس حتی در جزئیات این گزارش آشکار است.‏ اسنادی از همان دوران در دست است که نشان می‌دهد قیمت یک برده در مصر ۲۰ سکهٔ نقره بود.‏